مـــادر نابیـنــــــا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



 

 

 

 

 

She cooked for students & teachers to support the family

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

 

There was this one day during elementary 

school where my mom came to say hello to me

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed.How could she do this to me
?

خیلی خجالت کشیدم .آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out

 

 به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفوراً  از اونجا دور شدم

 

The next day at school one of my classmates

said, “EEEE, your mom only has one eye!”

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو...مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور می شد…

So I confronted her that day and said,

?!!!.If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die”

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟

My mom did not respond…

اون هیچ جوابی نداد....

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم،چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own.I had kids of my own

اونجا ازدواج کردم ،واسه خودم خونه خریدم،زن و بچه و زندگی…

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگی،بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She  hadn’t seen  me  in  years  and  she  didn’t even  meet  her  grandchildren

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو


When  she  stood  by  the  door, my children  laughed at her, and  I  yelled  at  her for coming over uninvited

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ،اونم  بی خبر

 

I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!


سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”گم شو از اینجا! همین حالا


And   to  this, my  mother  quietly  answered, “Oh, I’m so sorry.I may have  gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight

 

اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم" و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد.

 

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore

یکروز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

 

So I lied to my wife that I was going on a business trip

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.

 

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity


بعد از مراسم،رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.

 

My neighbors said that she is died

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

 

They handed me a letter that she had wanted me to have

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

 

"My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children


ای عزیزترین پسر من،من همیشه به فکر تو بوده ام،منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

 

But I may not be able to even get out of bed to see you

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم

 

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

 

As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

 

So I gave you mine

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


I was so proud of my son who was seeing a

whole new world for me, in my place, with that eye

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون

چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

 

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو...


 




:: موضوعات مرتبط: داستان بلند , ,
:: بازدید از این مطلب : 744
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 ارديبهشت 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com